Sunday, July 06, 2003

Monday, May 26, 2003

ÓÈکÈÇá...
ÎãÇÑí ÎæÇÈ کå ÇÒ ?ÔãåÇíã ãí ÑæÏ , ÊÕÇæíÑ ãÈåã Ìáæí ?ÔãåÇíã ÌÇí ÎæÏÔÇä ÑÇ Èå ÊÕæíÑ ËÇÈÊ åãíÔ?í : ÓÞÝ کËíÝ æ äã ÏÇÏå ÇÊÇÞ ãí ÏåäÏ. ÇÒ ãæÇÌåå ÈÇ Çíä ÍÞíÞÊ äÝÑÊ Çä?íÒ ÇÓÊ کå ÍæÕáå ÈíÑæä ÂãÏä ÇÒ ÑÎÊÎæÇÈ ÑÇ äÏÇÑã : íک ÑæÒ ãËá åÑ ÑæÒ ÂÛÇÒ ÔÏå ÇÓÊ. ÚÐÇÈ ÂæÑ ÊÑ ÈÑÇí ãä ÔÈ کÑÏä Çíä ÑæÒ ÇÓÊ æ ÑæÒ کÑÏä ÔÈí کå ÇÒ ?í ÇÔ ãí ÂíÏ. ÇÍÓÇÓ ãí کäã ÈÏäã ÝÑÓæÏå ÔÏå ÇÓÊ: ÑäÌ کÔíÏä Çíä Êä ãä ÑÇ ÎÓÊå æ ÂÒÑÏå کÑÏå ÇÓÊ , ÔکäÌå í ÏÇÆãí ÇäÓÇä åãíä ÇÓÊ: Èå ÏäÈÇá کÔíÏä Êä æ ÝÑÇåã ÂæÑÏä ÔÑÇíØí ÈÑÇí ÑÔÏ Âä . ÇÒ ÎæÏã ãí ?ÑÓã ÈÑÇí کÏÇã ÌÑã ÇÓÊ کå Èå Çíä ÔکäÌå ãÍکæãã¿ æ ÏÑ ÍÇáí کå ?ÇÓÎí ãí Ìæíã ÑÇåã ÑÇ کÌ ãí کäã Èå Óæí Âíäå کå کäÌ ÇÊÇÞ کæ?کã ÈÇáÇí ÏÓÊÔæíí Âåäí ÞÑÇÑ ?ÑÝÊå ÇÓÊ. ÎÇک Çíä ?äÏ ÑæÒå ÑÇ ÈÇ ?ÔÊ ÏÓÊåÇíã ?Çک ãí کäã æ ?Ó ÇÒ Óå ÑæÒ Èå ÊÕæíÑ ÎæÏã ÏÑ Âíäå ÎíÑå ãí Ôæã. ?ÞÏÑ ÌÒÆíÇÊ Çíä ÕæÑÊ ãÈåã ÇÓÊ, äå ÒíÈÇ äå ÒÔÊ , äå ÓÝíÏ äå ÓíÇå , ÊãÇã ÎØæØ کæ?ک æ ÈÒÑ? Çíä ÕæÑÊ ÑÇ Èå ÎÇØÑ Ó?ÑÏå Çã æ ÇÒ Çíäکå ãí Èíäã åãÇä ?ÔãåÇí åãíÔ?í ÈÇ åãÇä ä?Çå ËÇÈÊ Èå ãä ÎíÑå ÔÏå ÇäÏ ÓÑÎæÑÏå ÂÈí Èå ÕæÑÊã ãí Òäã æ ?ÔÊ Èå Âíäå ãí کäã. ÓØá ÒíÑ ÏÓÊÔæíí ?Ñ ÔÏå ÇÓÊ æ Èæí کËÇÝÊ ãí åÏ.
åãå ?íÒ ãËá åãíÔå ÇÓÊ: åÑ ÑæÒ ÈÇ ÑæÒ ÞÈá ÊÝÇæÊí äÏÇÑÏ. åÒÇÑÇä ÝÑÏ åãíä ÍÇáÇ ÏÇÑäÏ ãí ãíÑäÏ , åÒÇÑÇä äÝÑ ÏÇÑäÏ Èå Çíä ÏäíÇ ?Ç ãí ?ÐÇÑäÏ.åÑ áÍÙå åãíä ØæÑ ÇÓÊ. ÒäÏ?í åí? æÞÊ ÊÛííÑí äãí کäÏ . ÈÑÇí åãíä ÇÓÊ کå ?Ôã ÈÓÊå åã ãí ÊæÇäã Âä?å ÑÇ کå ?ÔÊ ?äÌÑå ÇÊÇÞã ÌÑíÇä ÏÇÑÏ È?æíã. ÇãÇ Èå ÇãíÏ ÏíÏä ÊÛííÑí ÈÇÒÔ ãí کäã , Çä?ÇÑ Çíä ?äÌÑå åÑ ÑæÒ Èå Ñæí ÚکÓí ËÇÈÊ ÈÇÒ ãí ÔæÏ. ÊÕÇæíÑ åÑ ÑæÒ ãËá åã ÇÓÊ : Âä ãÑÏ ÝÞíÑ کå ?ÇåÇí ÒÎãí æ Êä äÇÕæÑÔ ÑÇ ÏÑ ãÚÑÖ ÏíÏ ÚÇÈÑíä ?ÐÇÔÊå ÇÓÊ, Ñæí Êکå Çí کÇÛÐ Èå ÏíæÇÑ ÂÌÑí Êکíå ÏÇÏå ÇÓÊ کå ÑÏ ÈÇÑÇä ÓÇáíÇä ÏÑÇÒ , ÇÒ ÈÇáÇ ÊÇ ?Çííä Âä ÎØí ÓíÇåÑä? Èå ÌÇ ?ÐÇÔÊå ÇÓÊ.
ãØãÆäã کå ãÑÏ ÝÞíÑ ÒíÑ áÈ ÇÒ ÎÏÇ ÈÑÇí åÑ کÓ کå ÇÒ ãÞÇÈáÔ ãí ?ÐÑÏ ÚæÖ ãí ÎæÇåÏ. ÒÎãåÇí ÒÔÊí Ñæí ?ÇåÇíÔ ÏÇÑÏ . ÞÈáÇ کå ÇÒ کäÇÑÔ ÑÏ ãí ÔÏã ?ÔãåÇíã ÑÇ ãí ÈÓÊã. ÈÚÏ ÈÇ ÎæÏã ?ÝÊã Ç?Ñ ÏÑæä ÎæÏãÇä ÑÇ ãí ÊæÇäÓÊíã äÔÇä Ïåíã ?å ÒÎãåÇ æ ?å کËÇÝÊåÇ کå ÏíÏå äãí ÔÏ... åãÇä ÈåÊÑ کå ÙÇåÑ , ÏÑæäãÇä ÑÇ ãí ?æÔÇäÏ.ãÑÏã Èí ÊÝÇæÊ ÇÒ کäÇÑ ãÑÏ ÝÞíÑ ãí ?ÐÑäÏ : åÑ کÏÇãÔÇä ÈÑÇí ÎæÔÇä ÝÞíÑí åÓÊäÏ ÇÕáÇ ÝÞÑ æ äکÈÊ åãå í Çíä ÌÇ ÑÇ ?ÑÝÊå ÇÓÊ.
ãÑÏ ÞÕÇÈ ÏÑ ÌÇí åãíÔ?í ÇÔ کäÇÑ ?ä?ک Ìáæí ãÛÇÒå ÇÔ ÇíÓÊÇÏå ÇÓÊ æ ?æÓÝäÏ ÈÒÑ?í کå ÂæíÒÇä ÇÓÊ ÑÇ ÔÞå ãí کäÏ. ÈÇ ÌÏíÊ æ ÎÔæäÊí کå ÝÞØ ÏÑ ÞÕÇÈåÇ åÓÊ ãÕÞá Èå ?ÇÞæíÔ ãí کÔÏ æ Èå ÌÇä ?æÓÝäÏ ãí ÇÝÊÏ . ãØãÆäã ÇÒ ?áæí ?æÓÝäÏ ÞØÑå ÞØÑå ÏÇÑÏ Îæä ãí ?کÏ ... ?æÓÝäÏ Èí?ÇÑå!
ãÛÇÒå ÏÇÑÇä Ïí?Ñ Ìáæí ãÛÇÒå ÇíÓÊÇÏå ÇäÏ æ ÚÇÈÑíä ÑÇ ÒíÑ äÙÑ ÏÇÑäÏ.

Ïæ ?ÑÈå Çí کå کãí Âä ØÑÝ ÊÑ ÏÑ ?äÇå ÓÇíå ÏÑÎÊí ãÔÛæá ÚÔÞ ÈÇÒí åÓÊäÏ æ ãÏÇã Èå ÊäÔÇä کÔ æ ÞæÓ ãí ÏåäÏ ÊäåÇ ÊÛííÑí ÇÓÊ کå ÏÑ ÕÍäå ÑæÈÑæíã äÓÈÊ Èå ÑæÒ åÇí ?íÔíä æÌæÏ ÏÇÑÏ æ?Ñäå åãå ?íÒ ãËá åãíÔå ÇÓÊ:
ãÑÏåÇ ÈÇ ÚÌáå ÈÑÇí ÑÓíÏä Èå ãÍá کÇÑÔÇä, È?å åÇ ÈÑÇí ÑÝÊä Èå ãÏÑÓå , ÒäåÇ ÈÇ ÒäÈíá åÇí ÎÑíÏ ÔÇä , ãÇÔíäåÇ ÈÇ ÓÑæ ÕÏÇíÔÇä ÏÑ ÑÝÊ æ ÂãÏäÏ .

äÇÙã ãÏÑÓå Çí کå ÏíæÇÑ ?ÔÊí ÇÔ ÑæÈÑæí ?äÌÑå ÇÊÇÞ ãä ÇÓÊ ãÏÇã ÏÇÏ ãí ÒäÏ æ ÝÍÔ ãí ÏåÏ ÊÇ È?å åÇ ÑÇ Èå ÕÝ کäÏ , ÏíÏä Çíä ãä ÑÇ Èå íÇÏ äÙÇã ãí ÇäÏÇÒÏ , ÈíÌÇÑå È?å åÇ, Çä?ÇÑ Èå ?ÇÏ?Çä äÙÇãí ÂãÏå ÇäÏ .
Ïáã ãí ?íÑÏ åí? ÊÛííÑí äíÓÊ æ Çíä äÝÑÊ Çä?íÒ ÇÓÊ.
ÈÇíÏ ?äÌÑå ÑÇ ÈÈäÏã. ÊÍãá ÏíÏä ÈíÔ ÇÒ Çíä ÑÇ äÏÇÑã . ÏÑÓÊ ÂÎÑíä áÍÙå åäæÒ Ïæ áä?å ?äÍÑå Ñæí åã äíÝÊÇÏå ÇäÏ کå ÇÒ áÇí ÂäåÇ کÈæÊÑí ÓÝíÏ ãí ÂíÏ áÈå ?äÌÑå Ñæí Óä? áÈ ?äÌÑå ãí äÔíäÏ. ÇÒ ÏÇäå åÇíí کå Ñæí Óä? ÑíÎÊå Çã ãí ÎæÑÏ ÈÚÏ ?ÑæÇÒ ãí کäÏ ãí ÑæÏÈå ÓãÊ ÈÇáÇ ÏÑÓÊ ÌÇíí کå äÞØå Çí ÓÝíÏ ÏÑ ÞáÈ ÂøÈí ÂÓãÇä ãí ÔæÏæ ãä ÑÇ ÈÇ ä?Çåí ÍÓÑÊ ÈÇÑ ÊäåÇ ãí ?ÐÇÑÏ , ÎíÑ å Èå ÈÇáÇ ä?Çå ãí کäã . ÊÇÒå ãí Ýåãã ?å ÓÇÏå ÈÇæÑ åÓÊäÏ ÂäåÇíí کå ÝکÑ ãí کääÏ ÇäÓÇä ÊæÇäÓÊå ?ÑæÇÒ کäÏ. ?ÑæÇÒ ÈÇ ?ÑäÏå Çí Âåäíä åí? áÐäí äÏÇÑÏ. áÐÊ æÇÞÚí ÑÇ ?ÑäÏå ãí ÈÑÏ: ÓÈک æ ÑåÇ ÏÑ ÂÓãÇä ÑÝÊä æ äæÇÒÔ ÈÇÏ ÑÇ ÍÓ کÑÏä , ÈÇ ÎæÏã ÝکÑ ãí کäã ?å ÂÑÇãÔí ÏÇÑÏ ?ÑäÏå ãæÞÚí کå ÈÇá ãí ÒäÏ æ ÇæÌ ãí ?íÑÏ. ÈÇá ãí Òäã æ ÇæÌ ãí ?íÑã , ÏæÑ ãí Ôæã ÇÒ Çíä ÊÕÇæíÑ ÒÔÊ , ÏäíÇí äÇ ÂÑÇã , کå ÈÇÏ ?äÌÑå ÑÇ Èåã ãí کæÈÏ æ ÈÑã ãí ?ÑÏÇäÏ . åãÇä ÌÇí åãíÔ?í åÓÊã , ÈÇíÏ ÇãÑæÒ ÑÇ ÔÈ کäã æ ÔÈ ÑÇ ÑæÒ æ ÑæÒåÇ ÑÇ ÔÈ æ ÔÈåÇ ÑÇ ÑæÒ æ ....

Wednesday, April 02, 2003

پنج دقیقه ی آخر...
اگر کلید این ق�ل را داشتم , یا حتی یک سنجاق کوچک – دیده ام که چگونه یک ق�ل را می شود با سنجاق باز کرد – آنوقت می توانستم این ق�ل را که هر لحظه بیشتر بر من �شار می آورد باز کنم.
اگر می توانستم دندانهایم را به این گره لعنتی برسانم و بازش کنم , حتی ... حتی یک شیء تیز هم ندارم که اگر داشتم می توانستم این گره را ببرم , اصلا ای کاش یک لوله باریک �لزی داشتم .... آنوقت می توانستم خودم را نجات دهم.
عرق کرده ام و تنم می لرزد.احساس می کنم بدنم خیس شده است. آب دهانم به سختی پایین می رود کمی گلویم می سوزد... ای کاش همین حالا یک صاعقه می آمد می خورد وسط این تیر. به آسمان نگاه می کنم , صا� صا� است. اگر زلزله ای می آمد , اگر می آمد , چقدر خوب بود.
اما حالا که من این بالا هستم و این طناب لعنتی دور گردنم گره خورده است و دستبند آهنی هر لحطه بیشتر بر مچ دستهایم �شار می آورد, حالا , دیگر کاری از دست من ساخته نیست .
این پنج دقیقه ای را هم که به من �رصت داده بودند به اعمالم �کر کنم و دعا کنم , با این ا�کار بیهوده گذراندم – درست مثل همه زندگیم – و حالا باید منتظر باشم آن مامور از پله ها بالا بیاید و زیر پایم را خالی کند...

Friday, August 30, 2002

«3»

ملاقات

دكتر با انگشت نقطه اي را نشان داد و گ�ت: « پدرتان!»

در گوشه ي ساختمان آسايشگاه ؛ در سايه ، روي دو پا نشسته بود . پشتش به ما بود و دستهايش را روي زمين مي كشيد. انگار دنبال چيزي مي گشت . از دور مثل يك شبح بود. خيلي جلو نر�تم .

دكتر گ�ت: « كار هر روزش است ؛ غذا كه مي خورد مي رود يك گوشه است�راغ مي كند و با دستش آنرا روي زمين پخش ميكند ؛ انگار دنبال چيزي مي گردد . پرستار ها هر ركاري مي كنند نمي توانند جلوي او را بگيرند. �رار مي كند.»

نخواستم صورتش را ببينم ، ديدن او بعد از اين همه سال هيچ احساسي در من ايجاد نكرد . دوستش نداشتم ، هيچوقت ، ولي حالا از او متن�ر هم نبودم . حتي درد كتكها يش ، �حشهاي هر شبش را - آنوقت كه با مادرم زندگي مي كرد - آن ن�رت و كينه را كه تا همين لحظه پيش با من بود همه را �راموش كردم.

« پير مرد بيچاره! » گمانم دكتر اين را گ�ت ، شايد هم من . سيگار را كه لاي انگشتانم گر�ته بودم روي زمين انداختم و با پايم خاموش كردم. به دكتر گ�تم « من مي روم ، راه را بلدم ...» و از همان راهي كه آمده بوديم ؛ برگشتم.

Sunday, August 25, 2002

«2»

خط س�يد

صداي وحشتناك همه را به آنجا كشاند ؛ نردبان سر خورده بود و كارگر از پشت زمين حورده بود؛ استخوان سرش خرد شده بود . خون �وران مي كرد و بيرون مي ريخت و با رنگ ريخته شده روي زمين مخلوط مي شد، در يك آن حوضچه اي از خون و رنگ س�يد زير تن چاق و درشتش جمع شد . �رصت ناله كردن هم پيدا نكرد ؛ قلم مو هنوز در دستش بود ، چشمهايش هنوز باز بود ؛ مثل برق گر�ته ها ، دستانش تكاني خورد و مرد. بي آنكه ناله اي كند ؛ چشمهاي بازش به نقطه اي زير سق� خيره مانده بود به خط كوتاه س�يد رنگي كه هنگام ا�تادنش اثر قلم مو بر روي سق� بجا گذاشته بود...

Saturday, August 24, 2002

«1»

مسا�ر شب باراني

شب است و باران مي بارد ؛ راننده تاكسي رو به تنها مسا�رش كه خيس است مي كند و مي پرسد :« خانم چقدر مي شه؟»

مي ني ماليسم و ديگر قضايا

1 - ديگر امروز ميني ماليسم در بيشتر عرصه هاي هنري وارد شده است. ابتدا از ادبيات پا گر�ت اما كم كم به موسيقي ، معماري و تئاتر نيز راه پيدا كرد. ميني ماليسم بطور خلاصه يعني ارائه اثر با موجز ترين شكل ممكن و بدون هيج گونه زوائدي. شعار اصلي ميني ماليستها اين است:‌«كم هم زياد است»« Less Is More» و خود اين نشان دهنده چيزي است كه ميني ماليستها در پي آن هستند. داستانهاي ميني مال داستانهايي هستند با حجم كم ، اگر چه عملا نمي توان حدي مشخص براي اين حجم در نظر گر�ت اما ويژگي هاي ديگري نيز در آنها هست كه آنها را از ديگر گونه ها متمايز مي كند: طرح داستاني ساده و سرراست، كم بودن تعداد شخصيتها كه �ضاي كم داستان اجازه شخصيت پردازي را نمي دهد و پرهيز از زوائد. اين نوع داستانها با طرح و لطي�ه �رق دارند ؛ لطي�ه ها هم اگر چه حجم بسيار كمي دارند اما در تعري� ما از داستان ميني مال نمي گنجند زيرا لطي�ه ها اولا �قط به منظور خنده ساخته شده اند و ثانيا وقوع آنها بسيار بعيد است حتي محتمل ترين لطي�ه ها... نويسندگان زيادي در اين گونه ادبي داستان نوشته اند مانند ول�گانگ بورشرت.
در ايران هم اين نوع داستانها سابقه دارند، حكايات كوتاه گلستان سعدي و ديگر نويسندگان ايراني مي توانند نوعي داستان ميني مال به حساب بيايند.
سيد ابراهيم نبوي هم نوع خاصي از آنها را در كتاب « قصه كوتوله ها و دراز ها » آورده.

2 - يك نويسنده مبتكر خارجي بنام بوبن ، نوع خاصي داستان كوتاه را ابداع كرده كه تعداد كلمات آنها تواني از عدد 2 است مثلا 2 كلمه ، 4 كلمه ، 16 و ... خود او آنها را داستانهاي بيتي نامگذاري كرده. « از ه�ته نامه چلچراغ»

3 - منهم تعدادي داستان نوشته ام كه بيشتر آنها تجربه است و قلم اندازي براي رسيدن به يك نوع خاص و زباني كه مد نظرم بوده ، در تمام اينها تنها براي رسيدن به اين موارد سعي كرده ام و نه چيز ديگر ، بعضي از آنها بيتي هستند ، اما سعي نكرده ام كه همه آنها اين طور باشند، چراكه به نظرم محدود كردن داستان در هر شكلي حتي در تعداد كلمات به اصل داستان ضربه مي زند. نخواسته ام كه سبك خاصي را در پيش بگيرم اگر داستانها به ميني ماليسم نزديك است �قط براي اين است كه داستان در همان حجم كم تمام مي شده و من هيچ علاقه اي به ل�اظي و توصي� هاي زائد و بيجا نداشته ام ، مي شود بيشتر آنها را گسترش داد اما لزومي وجود ندارد به نظرمن در همين شكلي كه هستند كامل هستند. از طر� ديگر داستانهاي ميني مال با زندگي پر سرعت امروزي بيشتر تناسب دارند تا رمانهاي بزرگ چند جلدي ، اگر چه كمي حجم داستان نبايد اين اشتباه را ايجاد كند كه اين داستانها عمق ندارند...

Tuesday, August 06, 2002

زندگي ، طبيعت ، عشق

« ماجرا هميشه به همين شكل به پايان مي رسيد زه اوزوكو (Ze Oroco) لبخند مي زد ، چون از �كرش مي گذشت كه زندگي خيلي
زيباست...»

اولين جمله رمان «روزينيا ، قايق من»‌اثر «ژوزه مائورور د� واسكونسلوس» ؛ آنقدر گيرايي داشت كه بنشينم و در عرض دو شب تمام آنرا بخوانم.راستش كتاب مدتها بود كه در بين كتابهايم مانده بود و �راموشش كرده بودم ، اوايل به نظرم كتاب خوبي نمي آمد اما وقتي اينبار آنرا خواندم به اشتباهم پي بردم. خوب از آن موقع كه اولين بار كتاب را خواندم و خوشم نيامد تا حالا حدود هشت سال مي گذرد و در اين هشت سال خيلي چيزها تغيير كرده است و طبيعي است كه پرسشهاي اساسي �رد و ديد او نسبت به زندگي با گذر زمان تغيير مي كند و كاملتر مي شود و اين بود كه اينبار اينقدر كتاب برايم جالب بود. راستش ا�سون و سحر كتاب من را گر�ت و آنقدر ترجمه « قاسم صنعوي» زيبا و جذاب و شاعرانه بود كه لذت بردم.كتاب خيلي وقت پيش چاپ شده، در سال 69 و در نگاه اول شايد كتابي براي نوجوانها به نظر بيايد ، اما حقيقت اين است كه انديشه و ت�كر موجود در پس وقايع داستان بسيار �راتر از اينها است. من شخصا به ادبيات آمريكاي لاتين خيلي علاقه دارم ، آمريكاي لاتين نويسندگان بزرگ و سرشناسي دارد ، بر خلا� عقب ماندگي كشور هايش ، مانند ماركز ، خورخه لوئيس بورخس و ... كه چهره هاي مطرح ادبيات آمريكاي لاتين و ادبيات جهان هستند. بعلاوه در آنجا نوعي عر�ان و ديد عر�اني در نوشته هاي بعضي نويسندگان ديده مي شود كه از عر�ان سرخپوستي سرچشمه مي گيرد مانند همين كتاب « روزينيا ...» .

رمان «روزينيا....» در واقع به يك مثلث زندگي ، طبيعت و عشق مي پردازد. رابطه انسان را با آن نشان مي دهد و چيزي كه من به آن اعتقاد دارم را: لزوم بازگشت به طبيعت براي رهايي از بحران زندگي مدرن.

زه اوروكو پيرمرد قهرمان داستان ، س�يد پوستي است كه از شهر و دنياي متمدن بريده است و بدون آنكه داستان دليلش را �اش كند به ميان منطقه اي دور ا�تاده در ناحيه اي بنام سرتائو كه سرخپوست نشين است آمده و در بين آنها زندگي آرامي را مي گذراند. كار او س�ر مدام با قايقش روي رود ناآرام است . زه اوروكو به آن درجه از يكي شدن با طبيعت رسيده است كه زبان درختها را مي �همد. قايقش كه روزينيا نام دارد ، توسط سرخپوستي ساخته شده و زه اوروكو آنرا از مرد سرخپوست خريده و قايق مدام براي زه اوروكو حوادثي را كه در رودخانه ات�اق مي ا�تد تعري� مي كند و از آينده خبر مي دهد و همين همزباني با قايق و درختان باعث شده تا ساكنان ساده دل آن منطقه از زه اوروكو ا�سانه ها بسازند.داستانهايي كه قايق براي زه اوروكو از درختها تعري� مي كند سرشار از زيبايي و لطا�ت است و بسيار شاعرانه. طوري كه انسان آرزو مي كند ايكاش زبان درختها را مي �هميد تا چنين داستانهايي را از زبان آنها بشنود. قايق برايش از زيبايي ها و بي رحمي هاي طبيعت مي گويد از اوروپيانگا(urupianga) خداي جنگل كه خداي حيوانات است و خيلي زيباست و �صل بهار ، سرسبزي را به درختان ميدهد و از كالامانتا(Calamanta) خداي درختان كه خدايي گياهي است و خيلي آرام است و به درختان صبر و بردباري ميدهد. صبر براي اينكه آرام زندگي كنند و بي اعتنا در انتظار آينده بمانند و از بيرحمي هاي طبيعت مي گويد وقتي كه طو�ان مي شود و همه چيز از جا كنده مي شود ولي در نهايت همه اينها با هم زيبا و دوست داشتني جلوه مي كنند.

همه چيز با ورود دكتر س�يد پوست بهم مي خورد دكتر كه معتقد است زه اوروكو بايد ديوانه باشد حتي با ديده معجزه صحبت كردن قايق هم راضي نمي شود و زه اوروكو را به تيمارستان مي �رستد. سه سال زندگي سخت همراه با شوكهاي الكتريكي و آمپول و درد و رنج باعث مي شود تا زه اوروكو ب�همد كه «درخت ، درخت است و قايق حر� نمي زند»‌ تازه در بخش هاي مربوط به تيمارستان است كه دوباره با زندگي متمدن روبرو مي شويم .زندگي كه همانطور كه انتظار مي رود خشك و بي روح است و همين زه اوروكو را كه ميداند كه ديوانه نيست، ديوانه مي كند. بعد از سه سال او كه ديگر عاقل شده به شهري �رستاده مي شود و پيشخدمتي مي كند ، اما مرد خيري به او پول كا�ي ميدهد تا دوباره به سرتائو برگردد. زه اوروكو به سراغ روزينيا كه حالا پير و پوسيده شده مي رود با اطمينان به اينكه «درخت ، درخت است و قايق حر� نميزند» و از اينكه ديگر نجواي درختان را نمي شنود خوشحال است اما ناگهان روزينيا دوباره با اوحر� مي زند و زه اوروكو �كر ميكند دوباره ديوانه شده ، در نهايت به قولي كه به روزينيا داده عمل مي كند و طبق خواهش خود روزينيا ، او را مي سوزاند. وداع روزينيا و دعايي كه در آخرين لحظات مي خواند ، خيلي زيباست. زه اوروكو كه حالا يار و همدمش را از دست داده تصميم مي گيرد تا آخر عمر بدور برزيل س�ر كند و به دنبال اسب س�يد جواني مي گردد و اسبي را پيدا مي كند كه هيچكس نتوانسته رامش كند ، اما به محض اينكه زه اوروكو بر آن سوار مي شود مطيع و رام مي شود كمي كه از سرتائو دور مي شود زه اوروكو در كمال تعجب مي شنود كه اسب با او حر� مي زند و زه اوروكو نيز بطور متقابل نام اسب را روزينيا مي گذارد و آخرين جمله داستان اين است « و تو چنبن خواهي بود : روزينيا عشق من»

عشق زه اوروكو به طبيعت ، باعث همزباني او با درختها و حيوانات است و در نهايت همانند سالكي كه مدام طي طريق مي كند همراه با روزينيا اسب س�يدش به س�ر و احتمالا كش� رازهاي طبيعت مي روند. اما نويسنده حنبه تعادل را رعايت كرده و ضمن توصي� زيبايي ها ، زشتي ها را هم توصي� كرده .راستش من معتقد نيستم كه نويسنده براي پيام و درس اخلاق است كه مي نويسد ، اما آثار ناب هنري همواره با خود پيامي را انتقال ميدهند. نمي خواهم بگويم پيام ولي به اعتقاد من يكي از بزرگترين م�اهيمي كه داستان منتقل مي كند اين است كه به قول خود زه اوروكو ، (هنگامي كه با دكتر مواجه مي شود):«در سرتائو رازهاي خيلي پيچيده تراز صحبت كردن با قايق وجود دارد» و اساسا در طبيعت رازهاي پيچيده اي وجود دارند ، بسيار پيچيده تر از همزباني با درختان و حيوانات. خود من زماني به اين حر�ها مي خنديدم درست مثل دكتر داستان ، اما حالا بر اثر مطالعه و ت�كر زياد ؛مدتي است كه طور ديگري �كر مي كنم بعدا سعي مي كنم در اين مورد چيزهاي بيشتري بنويسم، از عر�ان ،زندگي و طبيعت و راز آلبودگي آن...

Saturday, August 03, 2002

بازگشت ...

سه ماه است كه هيچ چيزي ننوشته ام ، ديگر وب لاگ هم اهميتش را برايم از دست داده ، مثل همه چيز هاي ديگر . به يك س�ر طولاني ر�ته بودم و وقتي برگشتم مي خواستم ديگر هيچ چيزي ننويسم ، اما نتوانستم تحمل كنم ، نمي توانم ننويسم ، نوشتن آن ميل غريب آدمها را ، ارضا مي كند اين است كه با هزار درد برگشته ام تا بنويسم ، نمي دانم مي توانم ادامه بدهم يا نه... خيلي دلم مي خواهد به گوشه اي بروم كه هيچ بشري پايش به آن نرسيده ، دورترين جاي ممكن جايي كه چشمم به هبچ آدمي ني�تد ، حقيقت اين است : خسته ام...

اصلا دلم مي خواهد مثل لكه هاي سياهي كه پاكشان مي كنند ،تمام آثار وجود خودم را محو كنم ، انگار اصلا گرگ بياباني وجود نداشته ،همانطور كه حالا هم تقريبا وجود ندارد ، دلم مي خواهد همه را �راموش كنم و همه هم من را ، انوقت راحت به گوشه بيابان دوري ، وطن اصلي ام برگردم ، راستش : خسته ام ...

خسته از تمام آنچه بر سر نسل ما آورده اند ، از تمام �ريبهايي كه ما را با آن �ري�ته اند ، از تمام دروغهايي كه دل ما را به آن خوش كرده اند ، از زندگي مجازي و دروغيني كه در آن دست و پا مي زنيم ، و باز با همه اينها مثل حيوانهاي ساكت و سر بزيري كه تمناي شلاق و آزار اربابشان را دارند ، در كنج عزلت خود �رو ر�ته ايم ، خيلي ها �ريب خورده ، به زندگي مجازي شان دل خوش كرده اند ، ممكن است انسان دلش را �ريب بدهد ولي با عقل چه مي شود كرد؟ راستش ديگر نمي توانم با اينها كنار بيايم ، دلم مي خواهد بروم روي تپه بلندي و مثل گرگها بر سر آنها كه مارا به اين روز انداخته اند �رياد بزنم : از شما متن�رم ، متن�رم ، متن�رم ، متن�ر... آنقدر كه صدايم در همه جا پخش شود ، شايد تن كسي را بلرزاند.

از اين جهالت نهادينه شده ، تحقير و تحميق مردم ، نمايشهاي خياباني مسخره و اين ر�تارهاي حيواني با انسانهاي رنج كشيده خسته ام ولي صداي �رياد من كوتاه است ... اينها را براي هيچ كس بجز خودم نمي نويسم ، مي شود نخوانده و ننوشته �رضشان كرد، مثل خيلي حر�ها كه در سينه هست ولي بيرون نمي آيد.

Saturday, May 04, 2002

بارون
امروز 14 ارديبهشت است، يك روز بهاري زيبا كه با باران زيبا تر شده. منهم جلوي اتاقم كه پنجره اش رو به پارك باز مي شود نشسته ام و به درختها كه زير باران خيس و زيباتر شده اند نگاه مي كنم و به آن گنجشك زيبايي كه مست از بوي باران روي شاخه درختي نشسته و دارد آواز مي خواند و شاخه هم انگار با وزش باد و آهنگ خواندن پرنده مي رقصد.
منهم بعد از مدتها �رصت كرده ام مطالبي در وب لاگ بنويسم . راستش اين روزها اصلا حوصله نوشتن ندارم ، بيشتر مي خوانم . نوشتن �كر كردن مي خواهد و زمان كه من نه وقتش را دارم و نه حوصله �كر كردن را اين است كه بيشتر روزها از خير نوشتن مي گذرم و عطش خودم را با سرزدن به وب لاگي يا خواندن شعري و تورق كتابي �رو مي نشانم.خسته ام و اين خستگي را زيبايي لحظاتي مثل لحظه هاي باراني� امروز قابل تحمل تر مي كند. اين است كه امروز سركار نر�ته ام ، راحت كنار پنجره نشسته ام و هم �كر مي كنم و هم مي نويسم و هم موسيقي گوش مي كنم و به اين �كر مي كنم كه زندگي اگر چه براي لحظاتي هم ، مي تواند شيرين باشد. بگذريم كه اغلب نيست!
داشتم ترانه بارون را گوش مي كردم از آلبوم «شب ، سكوت كوير»، ما گرگهاي بيابان عاشق كوير و سكوت شبهاي آن هستيم ،شبهايي كه دل آسمان پر از نقطه هاي نوراني است و سرشار از زيبايي. آلبوم شب سكوت كوير از آلبومهاي خاصي است كه شجريان اجرا كرده ، موسيقيهاي محلي خراسان كه با سازهاي غيربومي آن ناحيه اجرا شده است . آهنگ بارون آنرا كه به نظرم بهترين آهنگ آلبوم است اين است ( با لهجه محلي ):
ببار اي بارون ببار،
با دلـ�م گريه كن خون ببار
بدر شباي تيره چون زل� يار
بهر ليلي چو مجنون ببار
اي بارون
دلا خون شو و خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
به سرخي لباي سرخ يار
بياد عاشقاي اين ديار
بياد عاشقاي بي مزار
اي بارون
ببار اي ابر بهار
با دلـ�م به هواي زل� يار
داد و بيداد از اين روز گار
ماه رو دادن به شبهاي تار
اي بارون
----------------------
بعد از مدتها �رصت كردم حكايت را بطور كامل ترجمه كنم. كه در نوشته قبل مي بينيد.
حكايت شير شاه (2)
توضيح گرگ بيابان : لط�ا اول مقدمه و بعد قسمت اول را بخوانيد.
يك غول بي شاخ و دم هم كم كم در بيشه اول پيدايش شد ودر يك گوشه از آن بيشه شروع كرد به پيشر�ت و ترقيات مختل�ه. روباههاي بيشه اول و آن غول بي شاخ و دم كه �هميده بودند در ولايت مورد نظر ما يك گوهر هاي شب چراغي هست ، دست به يكي كردند و يك شير پير را آوردند كردند حاكم ولايت «خوشبخت آبادي» و به شيره گ�تند تو حكومتت را بكن بگذار ما هم كارمان را بكنيم. و مشغول شدند به بردن گوهرهاي شب چراغ. شير هم شروع كرد تا آنجا كه توانست پدر حيوانات بيچاره ولايت را در آورد اين شد كه يك سري از آنها كه كم كم داشتند تكامل پيدا مي كردند آمدند ديدند اي داد! همه ثروتهايشان را دارند به غارت مي برند گ�تند بايد اين شير پير را بيرون كنيم. در همين بين ، عده اي از حيوانات با سوابق مشخص(!) كه ظاهرشان نه به حيوان مي خورد نه به آدمي زاد با حر�هاي خود آمدند حيوانات ولايت را هدايت كردند:« آخر اي حيوانات بيچاره تا كي ميخواهيد اين شير پير و آن روباهها بيايند گوهر هاي شما را ببرند ، اين گوهر ها مال شماست ، بايد اينها را بدهند به خود شما ، اصلا اگر ما بشويم حاكم شما ، اينجا بهشت مي شود، شما از زير يوغ اين استعمارگران بيرون مي آييد. سعادت دنيا و آخرت شما اين است كه ما حاكم شما باشيم. اگر ما بياييم تو دهن اين شير پير مي زنيم ، پدر همه اينها را در مي آوريم ، ما حامي شما سم برهنه ها هستيم. يك تار پشم شما حيوانات به صدتا كاخ آن شير و هم دستهايش مي ارزد. اين شير را بيرون كنيد... » حيوانات بيچاره هم كه هدايت شده بوند آمدند در خيابانها و عليه آن شير پير شعار دادند. شير سگهايش را به جان حيوانات انداخت.روباهها كه ديدند گندش دارد در مي آيد و دستشان رو شده ر�تند پيش غول و به غول بي شاخ و دم گ�تند :« اين طوري نمي شود ، دستمان رو شده ، اين شير را بايد برداريم.» غوله هم گ�ت :« منهم همين �كرو كردم ولي كيو جاش بذاريم» اينجا بود كه روباهها خنديدند و گ�تند:« اينش با ما، اگه علي ساربونه مي دونه شترشو كجا بخوابونه » { توضيح مترجم:البته در اصل حكايت اينجا يك ضرب المثل گرگي است ولي من معادل اونرو كه در بين آدمها رايج است آوردم} اين شد كه به شير خيلي محترمانه گ�تند لط�ا از ولايت برو بيرون والا ... شير بيچاره هم دمش را روي كولش گذاشت و ر�ت و مرد. البته قبل از ر�تن بيشتر ثروت حيوانات بيچاره را براي خودش و خوانواده اش برده بود. �وري بدون اينكه اينبار دست روباهها رو شود، آن حيوانات با سوابق مشخص آمدند شدند حاكم ولايت .هيچكس هم بويي نبرد.حيوانات اين پيروزي بزرگ را جشن گر�تند و به اميد آنكه ولايتشان بهشت شود ، قند توي دلشان آب مي شد و شادي مي كردند. اما آنهايي كه از قضيه بو برده بودند يا ترسيده بودند عطاي اين بهشت عنبر سرشت را به لقايش بخشيدند و اسبابشان را روي كولشان گذاشتند و از ولايت ر�تند.
اما بشنويد از آن حيوانات با سوابق مشخص كه حالا حاكم شده بودند.هر كسي را كه بخودش جرات مي داد ترديد كند كه اينها جانشين خدا روي زمين هستند را نقره داغ كردند. كلك هر چي موجود دگرانديش و روشن�كر بود را كندند. هر كسي كه حر�ي بر عليه آنها زد را دار زدند.به خودي ها هم رحم نكردند. هر كس از خودشان كه ديدند دارد دم در مي آورد را كشتند. خلاصه كشتند و دار زدند و اعدام كردند تا همه حيوانات پي بردند كه واقعا جانشينان خدا هستند و ديگر هيچكس جرات ترديد نداشت و اصلا كسي نمي توانست نطق بكشد... حيوانات حاكم ، خوشحال از اينكه همه هدايت شده اند بادي به غبغب انداخته تصميم گر�تند اين انقلاب خود را صادر كنند و ديگران را هم از يوغ ستم ستمگران رها كنند . روباه و غول كه ديدند اينبار رودست خورده اند بين آن ولايت و ولايت همجوار يك جنگ راه انداختند. اما حاكمان ، مردم را كه كله شان داغ بود براي از بين بردن ريشه ظلم و �ساد به جنگ �رستادند وخودشان نشستند و تماشا كردند. حيوانات خوشبخت آبادي كه جنگيدن را بلد نبودند ، ابتدا كشته شدند ، بعد كم كم آنقدر كشته دادند تا �هميدند چطور بايد جنگيد. حاكمان كه از اينكه حيواناتشان جنگيدن را ياد گر�ته اند سرمست بودند مدام آنها را به جلوي دشمن �رستادند و به آنها بهشت موعود را وعده دادند و حيوانات هم از ذوق بهشت در دل خاك دشمن پيشروي كردند و آنقدر كشته شدند و بيهوده جنگيدند كه حاكمان چشمشان باز شد و صلح را همانند جام زهري پذير�تند.
اين قضيه سالها طول كشيد در طي اين سالها هنوز گوهرهاي شب چراغ از زير زمين بيرون مي آمدو به ولايات ديگر �روخته مي شد. كم كم حيوانات كه از شر جنگ خلاص شده بودند و از بحرانها �ارغ شده بودند �رصت نگاه كردن به خودشان و اطرا�شان را يا�تند و متوجه شدند يك تغييراتي صورت گر�ته و آنها تكامل تدريجي يا�ته اند . چشم كه باز كردند ديدند بيشترشان شكل گوس�ندهايي هستند كه كم و بيش در ولايات ديگر بيشه سوم يا�ت مي شود. اما هر چه به حاكمانشان نگاه كردند آنها را نشناختند بيشتر به ك�تارها مي ماندند . هر چه �كر كردند چطور اين ات�اق ا�تاده سر در نياوردند . حالا كه گوس�ندهاي ولايت خوشبخت آبادي پي برده بودند كه آنها هم رودست خورده اند ، �هميده بودند كه جانشينان خدا حالا شبيه ك�تار ها هستند اينبار از ترس آنها جرات �كر كردن و حر� زدن نداشتند. ك�تارها از اينكه مي ديدند گوس�ند هاي زير دستشان اينقدر مطيع و رام هستند بخود مي باليدند ، كه چنين موجودات رامي را هدايت مي كنند.گاهي هم شدت �رمان بري گوس�ندها باعث حيرتشان مي شد. تا توانسته بودند به گوس�ندها حالي كرده بودند كه دشمنشان آن غول بي شاخ و دم است. و از هر �رصتي است�اده مي كردند و گوس�ند ها را جمع مي كردند تا بر عليه غول شعار بدهند. حيوانات بيچاره كه كار هميشگيشان بود باور كرده بودند كه با اين كار مشت محكمي بر دهان غول مي زنند و سالها اين ادامه داشت . { توضيح مترجم‌: براي من عجيب است كه چطور اين حيوانات اصلا به اين مطلب �كر نكرده بودند كه اينقدر كه مشت به دهان غوله مي زنند بعد از اينهمه سال بايد دهانش خرد و خمير شده باشد. } اما غوله هم تا توانست ولايات ديگر را با ولايت مورد نظر ما در انداخت و برعليه آن كارشكني نمود. و آنقدر �شار وارد كرد كه گوس�ندها نه قلبشان آرزو مي كردند دوباره به گذشته برگردند. سالها بهمين ترتيب گذشت و كم كم بعضي از گوس�ندها چشم باز كردند ديدند اي دل غا�ل ولايات ديگر به كجاها رسيده اند و چه پيشر�تها كه نكرده اند و آنها هنوز اندر خم يك كوچه اند. ديدند كه بهشتي كه به آنها وعده داده شده چقدر ويران است. ديدند كه آنهمه وعده كه براي آن با شير پير مبارزه كرده اند يك خبالات موهوم بوده است. �رهنگ و انديشه و اقتصاد و دين و هويت ملي شان رو به نابودي است. ولايات ديگر آنها را به چشم ديگر نگاه مي كنند. ديدند كه ديگر گوس�ند ها كه هنوز عقلشان نمي رسد با چه �لاكتي زندگي مي كنند و حاكمان آنها را به چه كارها كه وا نمي دارند و احتمالا در ته قلب به اين گوس�ند هاي بينوا مي خندند.
حاكمان هم كه كم كم باورشان شده بود كه انقلاب را آنها به پا كرده اند و اصلا اگر آنها نبودند كه اين گوس�ندهاي نادان عقلشان به اين چيزها قد نمي داد كه بر عليه شير قيام كنند، از اين گذشته آنقدر به گوش حيوانات بدبخت خوانده بودند كه تنها جانشين خدا آنها هستند كه خودشان هم باورشان شد و هر كس كه در اين شك و شبهه اي داشت معمولا در يك مكانهاي خاصي با يك سري وسايل ارشاد مي شد.
اما تكامل تدريجي هنوز ادامه داشت. حاكمان ديگر كاملا به ك�تارها يي تبديل شده بودند. اما عده اي از گوس�ند ها كه عقلشان مي رسيد و حقيقت را در يا�ته بودند اگر سالم مي ماندند به انسانهايي تبديل مي شدند كه ا�سرده و دلخسته بودند و باقي حيوانات همچنان در خودشان غرق بودند و سر بر نمي داشتند تا به اطرا� نگاه كنند اما ته قلبشان آرزوي رهايي مي كردند.
ابيات:
هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد
هم رونق زمان شما نيز بگذرد
وين بوم محنت از پي آن تا كند خراب
بر دولت آشيان شما نيز بگذرد
اي تيغتان چو نيزه براي ستم دراز
اين تيزي سنان شما نيز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نكرد
بيداد ظالمان شما نيز بگذرد
در مملكت چو غرش شيران گذشت و ر�ت
اين عوعو سگان شما نيز بگذرد
بر تير جورتان ز تحمل سپر كنيم
تا سختي كمان شما نيز بگذرد.(1)
گوهر شب چراغ همچنان از دل زمين بيرون مي آمد و ثروتهاي اهالي ولايت همچنان غارت مي شد و اين قضيه ادامه داشت تا...
توضيح مترجم: از اينجا به بعد داستان اصلا خوانا نيست اصلا نمي توان آنرا خواند بخشي از آن به خط ديگري نوشته شده و بخش ديگر به گمانم عمداً مخدوش شده است.
ما از اين داستان نتيجه مي گيريم .... اوه راستي صحبتهاي نويسنده را كه در سه نوشته قبل آورده بودم يادم ر�ته بود... هيچ نتيجه اي نمي گيريم...
------------------------
1 - شعر از سي� الدين �رغاني شاعر قرن ه�ت

Monday, April 22, 2002

از دروغ زشت و مشهور بزرگي نامش « آزادي » ...
دوست خوبم حميد در بخش نظرات ، نظر خود را راجع به مطلبي كه در مورد جنگ نوشته بودم ، آورده است. دوستان ديگر هم در آنمورد نظرات خود را گ�ته بودند. و من در تاييد آنهاست كه اين مطلب را مي نويسم.
راستش ما امروز در دنياي مدرن اسير يك غول بزرگ هستيم بنام تبليغات . اطرا� ما را انواع و اقسام رسانه ها از راديو و تلويزيون و اينترنت تا ماهواره و ... پر كرده اند. هر يك از آنها ا�كار و عقايد و حر�هايشان را در بلندگوهاي تبليغاتي خود در گوش ما �رو مي كنند. حجم عظيمي از برنامه هاي تلويزيون را اين تبليغات تشكيل مي دهند : از تبليغ پ�ك و چس �يل تا تبليغ مرام و مسلك اعتقادي . و در اين ميان ما مدام تحت حملات تبليغاتي اين گروه و آن گروه قرار مي گيريم. تبليغات زندگي ما را زير و رو كرده اند. هريك از ما بنا به سليقه به يك طر� متمايل مي شويم و طبيعتا كه هر يك از بوق هاي تبليغاتي �قط خود را به حق مي دانند و بس . بقيه را مي كوبند و ما در اين جنگ تبليغاتي اگر قرباني نباشيم ، حيران هستيم.
نتيجه اش؟ خوب ، مشخص است: دروغهاي بزرگي كه در گوش ما �رو كرده اند ، دروغهاي بزرگي از قبيل حقوق بشر ، عدالت ، آزادي ، انسان ، و ... كا�ي است كه به تلويزيون خودمان نگاه كنيم كه مدام اين �كر را به ما تزريق مي كنند كه آمريكا چنين و چنان است ، بعد رسانه هاي آمريكا بر عليه ما كه ايران چنين است و چنان.
حقيقت كدام است؟ حقيقت غالب طر�ي است كه قدرت و ن�وذ تبليغاتي بيشتري داشته باشد . و همانطور كه گ�تم ما در اين ميان قرباني هستيم. يا بايد دروغهاي بزرگي را كه به ما گ�ته اند باور كنيم يا مدام دنبال حقيقت باشيم كه نتيجه اش حيراني است در اين آش�ته بازار...
جنگ امروز يك ابزار است. ابزاري براي پيشبردن اهدا� پليد و غير پليد سياستمداران . ما خودمان هم جنگ را تجربه كرده ايم . ويراني را ديده ايم ، آوارگي را ، بد بختي را ، گرسنگي و قحطي را - اما همه نديده اند ، در همان زمان جنگ هم بودند كساني كه راحت زندگي مي كردند - همه اينها را ما تجربه كرده ايم و بيهوده جنگيدن را هم ديده ايم.
ما خودمان هم در حصار تبليغاتي داخلي اسير بوده ايم و چه دروغها كه به گوشمان نخوانده اند ، و دروغهاي تبليغاتي كه بخاطر آنها انسانهاي بيگناهي كه تنها گناهشان اعتقادشان بود به ورطه هولناك مرگ �رستاده شدند. دروغهايي از قبيل :« راه قدس از كربلا مي گذرد» جان هزاران انسان را كه اين را باور كرده بودند را گر�ت(1). بايد اين حقيقت تلخ را پذير�ت : « ما بيهوده جنگيديم .» �قط بخاطر دروغ هايي كه به گوشمان خواندند.
اگر خوب �كر كنيم چنين دروغهايي كم نيستند ، تا بوده چنين �ريبهايي هم بوده است. آخر بايد وسيله اي باشد كه كارهاي پليد را توجيه كند. تبليغات يعني همان �ريب ...
كيست كه نداند امروز صلح يك دروغ و �ريب است ، همانطور كه آزادي يك دروغ بزرگ است ، همانطور كه حقوق بشر ، آزادي بيان ، عدالت ، عدالت اجتماعي و ... دروغ هستند . سياستمداران ما و ديگر كشور ها دهانشان پر است از دروغ و ما هنوز در حصار هاي تبليغاتي اسير هستيم ...
اما يك اشتباهي هم كه دوستم - احتمالا از روي سهو - مرتكب شده بود اين بود كه در پايان صحبتش نوشته بود « يا صلح يا نيچه» و احتمالا از نيچه م�هومي مانند جنگ را در ذهن داشته كه من �كر مي كنم اين هم از بزرگترين دروغهاي تاريخ است كه بما گ�ته اند نيچه نه معادل جنگ است و نه آنطور كه تبليغ مي شود �اشيست و بنيانگذار آن است . اگر مجالي بود در اين مورد صحبت خواهم كرد. اما همينقدر بگويم آنچه �اشيستها در مورد او مي گويند بخاطر تبليغاتي است كه خواهرش در مورد او كرد و نيچه با آن رابطه اي ندارد.

قسمت بعدي حكايت شير شاه را هم بزودي آماده خواهم كرد.
----------------------------------------
1 -اما مگر سياستمداران ما توجهي هم كردند؟ بعد كه ديدند سياست خارجي حكم ميكند كه با ديگر كشور ها تنش ردايي كنيم عراق شد كشور دوست و همسايه ...

Thursday, April 11, 2002

حكايت شيرشاه* قسمت 1
نوشته : ر. پ.
ترجمه از: گ. ب.
...كليله به دمنه گ�ت مگر حكايت آن ولايت غربت را كه مردمانش آن شيرپير را از سرزمين خود بيرون راندند تا براحتي بزيند نشنيده اي ؟ دمنه گ�ت : آن حكايت چه باشد؟ گ�ت:
يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود غير از خدا هيچ كي نبود. البته هيچ كي كه دروغه ؛ صد هزار سال قبل از اينكه آدم و حوا به اين كره خاكي نزول اجلال نمايند و اقدام به توليد مثل نموده ، موجوداتي را پديد بياورند كه كره ارض را تدريجاً نابود كنند (البته نويسنده نوشته بود هزار سال قبل از خلقت آدم ، ولي ما محض محكم كاري و از جهت اطمينان در اين كه با صد من چسب رازي هم كسي نتواند اين حكايت را به روزگار ما بچسباند نوشتيم صد هزار سال - م) بله ، صد هزار سال قبل از خلقت آدم در يك جاي خيلي خيلي دور سه تا بيشه سرسبز قرار داشت . در هر يك از اين بيشه ها حيوانات و جك و جونور هاي گوناگوني زندگي مي كردند.
در بيشه اول حيوانات متمدن تري زندگي مي كردند، ريشها را از ته مي تراشيدند ، عطر و ادكلن مي زدند ، كراوات و روژلب استعمال مي نودند، آنها كه سم داشتند ،سمهايشان را واكس ميزدند و آنها كه پنجول داشتند ، پنجه هاي خود را مانيكور مي كردند، مو ها را بيگودي مي پيچيدند و روغن و بريانتين و واكس مو و ژل مي زدند و از اين جور امور قبيحه(!) مرتكب مي شدند، خدا را هم بنده نبودند كه سرزمينشان آباد بود و سرسبز و از انواع و اقسام تكنولوژي آن زمان از قبيل ماهواره و بمب اتم و غيره بهره مند بودند. ضمنا چرخه تكاملي تدريجي شان (1) هم تقريبا كامل شده بود و كم و بيش بصورت حيوانهاي امروزي در آمده بودند. تقريبا بيشترشان روباه بودند و تك و توك حيوانات ديگري مانند كروكوديل و خرس هم در ميانشان يا�ت مي شد.حيوانات بيشه دوم هم كم از بيشه اول نداشتند .مدام كار مي كردند تا به اولي ها برسند.
اما بيشه سوم... وسيع بود و پر جمعيت، اما جونورهايش بزحمت مي شود گ�ت كه زندگي مي كردند.�ي الواقع با چيزي شبيه زندگي گول خورده بودند و دلخوش بودند. در بيشه سوم ، يك ولايتي بود به مساحت يك ميليون و ششصد و چهل و هشتهزار و صد و نود و پنج كيلومتر مربع ، كه اسمش را «خوشبخت آبادي »گذاشته بودند. در اين ولايت حيوانات خاصي زندگي مي كردند. اينها از آنجاييكه پاكي و طهارت سرشان مي شد ، حيوانات بيشه اول و دوم را پشم هم حساب نمي كردند و تحويلشان نمي گر�تند و باد در غبغب خود انداخته مي �رمودند: «آنها با اينهمه علم بدون عمل به كجا مي خواهند برسند؟ به هر جا هم كه برسند ، برسند ، خدا با ماست. » وقتي حيوانات بيشه اول قدم بر كره ماه گذاشتند و حيوانات بيشه هاي ديگر انگشت اعجاب بر دهان نهادند؛ بعضي از حيوانات اين ولايت مت�كرانه سري تكان دادند و گ�تند : «آنها اگر به عرش اعلي هم بروند كا�ر و بي دينند ، �قط مائيم كه بندگان خاص خداييم ، تازه ما نماز مي خوانيم ، اگر به كره ماه برويم رو به كدام قبله نماز بخوانيم؟هر چه باشد خدا با ماست »اينجا بود كه اهالي ولايت مورد نظر دريا�تند كه چه گناه عظيمي است پا نهادن بر كره ماه و از علم و درايت آن گروهي كه اين حر� بيان كرده بودند متحير گشته و در دل خود به تيره بختي آن حيوانات كا�ر بيشه اول نيشخند مي نمودند.
« ادامه دارد...»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* برداشتي آزاد از «قضيه خر در چمن» از كتاب «وغ وغ ساهاب» نوشته صادق هدايت و مسعود �رزاد.
توضيحات مترجم:
-اين حكايت هيچ ربطي به �يلم شير شاه والت ديسني ندارد.
-هرگونه شباهت بين اسامي،آمار و محل ها كاملا تصاد�ي است.
- حتما توضيح نويسنده را در نوشته قبل بخوانبد.

Friday, April 05, 2002

حكايت شير شاه (مقدمه مترجم)
بعد از چند روز مرخصي به سبب تعطيلات نوروزي ، تصميم گر�تم كه به وب لاگها سري بزنم . حتما مي دانيد كه چه چيزهايي در آنها ديدم. تاس� آور است كه خصلت ما - عدم تحمل يكديگر - به محيط اينترنت هم كشيده شده است و الخ.
اما صحبت امروز من چيز ديگري است:
ما گرگهاي بيابان هم براي خودمان ادبيات و قصه و داستان داريم. باورش براي شما مشكل است اما نويسنده كتاب « كليله و دمنه» در اصل از اجداد ما گرگهاي بيابان بوده است كه يكن�ر هندي آنرا از زبان ما به زبان سنسكريت ترجمه كرده است. ديشب داشتم اصل كتاب را مي خواندم كه از اجدادم به من به ارث رسيده است. ديدم اختلا�هاي زيادي با نسخه ترجمه شده دارد و از آنجائيكه همان ترجمه سنسكريت به �ارسي ترجمه شده بنابراين اين اختلا�ها در ترجمه �ارسي كليله و دمنه هم وجود دارد. مهمترين آنها اينكه «كليله» و «دمنه» در اصل دو گرگ بيابان هستند كه با هم صحبت مي كنند نه دو شغال ؛ و ديگر اينكه بعضي از حكايتها را متاس�انه مترجم -احتمالا با قصد قبلي و عمدي- حذ� كرده است. اين حكايتهاي حذ� شده در نسخه اصلي كتاب كه به من به ارث رسيده وجود دارد. من تصميم دارم كه هر مدار از ين حكايات حذ� شده را كه بتوانم ، ترجمه كنم.
ديشب كه اصل كتاب را مي خواندم حكايتي توجه من را جلب كرد.نويسنده در اول حكايت توضيحي نوشته بودكه ترجمه آن به اين صورت است:




اخطار نويسنده:
هركس بخواهد موضوع اين حكايت را پيدا كند تعقيب مي شود.
هر كس بخواهد نتيجه اخلاقي آنرا پيدا كند تبعيد مي شود.
هر كس بخواهد محل داستان را پيدا كند اعدام مي شود

براي من جاي تعجب بود كه نويسنده اينقدر تهديدهاي شداد و غلاظ كرده است ؛ كنجكاو شدم و قصه را تا انتها خواندم . عنوان حكايت را در بالاي همين متن مي بينيد. يزودي ترجمه آنرا در وب لاگ قرار مي دهم اما بايد بگويم كه اينكار چند روز طول خواهد كشيد. پس تا بعد...



Saturday, March 30, 2002

باغ نوميدان چشم در راه بهاري نيست ...
چند روز است كه مي خواهم براي سال نو چيزي بنويسم ، اما هر چه �كر مي كنم مي بينم حر�ي نيست كه پيش از من كسي آنرا بهتر از من نگ�ته باشد، بهار براي بيشتر آدمها آغاز رويش و نويد بخش زندگي است ، اما براي يك گرگ بيابان ...
اين چند قطعه شعر از اخوان ثالث شاعر آزاده و سرور نااميدان كه از قضا تخلص «اميد» را براي خود برگزيده ؛ تقديم به همه انسانهاي دلتنگ:
چون درختي در صميم سرد و بي ابر� زمستاني
هر چه برگم بود و بارم بود،
هرچه از �رّ بلوغ� گرم تابستان و ميراث بهارم بود،
هر چه ياد و يادگارم بود،
ريخته است.

چون درختي در زمستانم ،
بي كه پندارد بهاري بود و خواهد بود.
ديگر اكنون هيچ مرغ پير يا كوري
در چنين عرياني انبوهم آيا لانه خواهد بست؟
ديگر آيا زخمه هاي هيچ پيرايش
بااميد روزهاي سبز آينده،
خواهدم اين سوي و آنسو خست؟
.
.
.
اي بهار همچنان تا جاودان در راه!
همچنان تا جاودان بر شهر ها و روستاهاي ديگر
بگذر،
هرگز و هرگز
بر بيابان غريب من
منگر و منگر.
سايه نمناك و سبزت هرچه از من دورتر ، خوشتر
بيم دارم كز نسيم ساحر ابريشمين تو،
تكمه سبزي برويد باز ، بر پيراهن خشك و كبود من.
همچنان بگذار
تا درود� دردناك� اًند�هان ماند سرود� من.
(از مجموعه «آخر شاهنامه»)

---------------------------
در پايان :
از همه دوستاني كه در Guest Book نطرات خود را نوشته اند تشكر ميكنم.

Wednesday, March 20, 2002

سال نو مبارك....