Tuesday, August 06, 2002

زندگي ، طبيعت ، عشق

« ماجرا هميشه به همين شكل به پايان مي رسيد زه اوزوكو (Ze Oroco) لبخند مي زد ، چون از �كرش مي گذشت كه زندگي خيلي
زيباست...»

اولين جمله رمان «روزينيا ، قايق من»‌اثر «ژوزه مائورور د� واسكونسلوس» ؛ آنقدر گيرايي داشت كه بنشينم و در عرض دو شب تمام آنرا بخوانم.راستش كتاب مدتها بود كه در بين كتابهايم مانده بود و �راموشش كرده بودم ، اوايل به نظرم كتاب خوبي نمي آمد اما وقتي اينبار آنرا خواندم به اشتباهم پي بردم. خوب از آن موقع كه اولين بار كتاب را خواندم و خوشم نيامد تا حالا حدود هشت سال مي گذرد و در اين هشت سال خيلي چيزها تغيير كرده است و طبيعي است كه پرسشهاي اساسي �رد و ديد او نسبت به زندگي با گذر زمان تغيير مي كند و كاملتر مي شود و اين بود كه اينبار اينقدر كتاب برايم جالب بود. راستش ا�سون و سحر كتاب من را گر�ت و آنقدر ترجمه « قاسم صنعوي» زيبا و جذاب و شاعرانه بود كه لذت بردم.كتاب خيلي وقت پيش چاپ شده، در سال 69 و در نگاه اول شايد كتابي براي نوجوانها به نظر بيايد ، اما حقيقت اين است كه انديشه و ت�كر موجود در پس وقايع داستان بسيار �راتر از اينها است. من شخصا به ادبيات آمريكاي لاتين خيلي علاقه دارم ، آمريكاي لاتين نويسندگان بزرگ و سرشناسي دارد ، بر خلا� عقب ماندگي كشور هايش ، مانند ماركز ، خورخه لوئيس بورخس و ... كه چهره هاي مطرح ادبيات آمريكاي لاتين و ادبيات جهان هستند. بعلاوه در آنجا نوعي عر�ان و ديد عر�اني در نوشته هاي بعضي نويسندگان ديده مي شود كه از عر�ان سرخپوستي سرچشمه مي گيرد مانند همين كتاب « روزينيا ...» .

رمان «روزينيا....» در واقع به يك مثلث زندگي ، طبيعت و عشق مي پردازد. رابطه انسان را با آن نشان مي دهد و چيزي كه من به آن اعتقاد دارم را: لزوم بازگشت به طبيعت براي رهايي از بحران زندگي مدرن.

زه اوروكو پيرمرد قهرمان داستان ، س�يد پوستي است كه از شهر و دنياي متمدن بريده است و بدون آنكه داستان دليلش را �اش كند به ميان منطقه اي دور ا�تاده در ناحيه اي بنام سرتائو كه سرخپوست نشين است آمده و در بين آنها زندگي آرامي را مي گذراند. كار او س�ر مدام با قايقش روي رود ناآرام است . زه اوروكو به آن درجه از يكي شدن با طبيعت رسيده است كه زبان درختها را مي �همد. قايقش كه روزينيا نام دارد ، توسط سرخپوستي ساخته شده و زه اوروكو آنرا از مرد سرخپوست خريده و قايق مدام براي زه اوروكو حوادثي را كه در رودخانه ات�اق مي ا�تد تعري� مي كند و از آينده خبر مي دهد و همين همزباني با قايق و درختان باعث شده تا ساكنان ساده دل آن منطقه از زه اوروكو ا�سانه ها بسازند.داستانهايي كه قايق براي زه اوروكو از درختها تعري� مي كند سرشار از زيبايي و لطا�ت است و بسيار شاعرانه. طوري كه انسان آرزو مي كند ايكاش زبان درختها را مي �هميد تا چنين داستانهايي را از زبان آنها بشنود. قايق برايش از زيبايي ها و بي رحمي هاي طبيعت مي گويد از اوروپيانگا(urupianga) خداي جنگل كه خداي حيوانات است و خيلي زيباست و �صل بهار ، سرسبزي را به درختان ميدهد و از كالامانتا(Calamanta) خداي درختان كه خدايي گياهي است و خيلي آرام است و به درختان صبر و بردباري ميدهد. صبر براي اينكه آرام زندگي كنند و بي اعتنا در انتظار آينده بمانند و از بيرحمي هاي طبيعت مي گويد وقتي كه طو�ان مي شود و همه چيز از جا كنده مي شود ولي در نهايت همه اينها با هم زيبا و دوست داشتني جلوه مي كنند.

همه چيز با ورود دكتر س�يد پوست بهم مي خورد دكتر كه معتقد است زه اوروكو بايد ديوانه باشد حتي با ديده معجزه صحبت كردن قايق هم راضي نمي شود و زه اوروكو را به تيمارستان مي �رستد. سه سال زندگي سخت همراه با شوكهاي الكتريكي و آمپول و درد و رنج باعث مي شود تا زه اوروكو ب�همد كه «درخت ، درخت است و قايق حر� نمي زند»‌ تازه در بخش هاي مربوط به تيمارستان است كه دوباره با زندگي متمدن روبرو مي شويم .زندگي كه همانطور كه انتظار مي رود خشك و بي روح است و همين زه اوروكو را كه ميداند كه ديوانه نيست، ديوانه مي كند. بعد از سه سال او كه ديگر عاقل شده به شهري �رستاده مي شود و پيشخدمتي مي كند ، اما مرد خيري به او پول كا�ي ميدهد تا دوباره به سرتائو برگردد. زه اوروكو به سراغ روزينيا كه حالا پير و پوسيده شده مي رود با اطمينان به اينكه «درخت ، درخت است و قايق حر� نميزند» و از اينكه ديگر نجواي درختان را نمي شنود خوشحال است اما ناگهان روزينيا دوباره با اوحر� مي زند و زه اوروكو �كر ميكند دوباره ديوانه شده ، در نهايت به قولي كه به روزينيا داده عمل مي كند و طبق خواهش خود روزينيا ، او را مي سوزاند. وداع روزينيا و دعايي كه در آخرين لحظات مي خواند ، خيلي زيباست. زه اوروكو كه حالا يار و همدمش را از دست داده تصميم مي گيرد تا آخر عمر بدور برزيل س�ر كند و به دنبال اسب س�يد جواني مي گردد و اسبي را پيدا مي كند كه هيچكس نتوانسته رامش كند ، اما به محض اينكه زه اوروكو بر آن سوار مي شود مطيع و رام مي شود كمي كه از سرتائو دور مي شود زه اوروكو در كمال تعجب مي شنود كه اسب با او حر� مي زند و زه اوروكو نيز بطور متقابل نام اسب را روزينيا مي گذارد و آخرين جمله داستان اين است « و تو چنبن خواهي بود : روزينيا عشق من»

عشق زه اوروكو به طبيعت ، باعث همزباني او با درختها و حيوانات است و در نهايت همانند سالكي كه مدام طي طريق مي كند همراه با روزينيا اسب س�يدش به س�ر و احتمالا كش� رازهاي طبيعت مي روند. اما نويسنده حنبه تعادل را رعايت كرده و ضمن توصي� زيبايي ها ، زشتي ها را هم توصي� كرده .راستش من معتقد نيستم كه نويسنده براي پيام و درس اخلاق است كه مي نويسد ، اما آثار ناب هنري همواره با خود پيامي را انتقال ميدهند. نمي خواهم بگويم پيام ولي به اعتقاد من يكي از بزرگترين م�اهيمي كه داستان منتقل مي كند اين است كه به قول خود زه اوروكو ، (هنگامي كه با دكتر مواجه مي شود):«در سرتائو رازهاي خيلي پيچيده تراز صحبت كردن با قايق وجود دارد» و اساسا در طبيعت رازهاي پيچيده اي وجود دارند ، بسيار پيچيده تر از همزباني با درختان و حيوانات. خود من زماني به اين حر�ها مي خنديدم درست مثل دكتر داستان ، اما حالا بر اثر مطالعه و ت�كر زياد ؛مدتي است كه طور ديگري �كر مي كنم بعدا سعي مي كنم در اين مورد چيزهاي بيشتري بنويسم، از عر�ان ،زندگي و طبيعت و راز آلبودگي آن...