Saturday, August 03, 2002

بازگشت ...

سه ماه است كه هيچ چيزي ننوشته ام ، ديگر وب لاگ هم اهميتش را برايم از دست داده ، مثل همه چيز هاي ديگر . به يك س�ر طولاني ر�ته بودم و وقتي برگشتم مي خواستم ديگر هيچ چيزي ننويسم ، اما نتوانستم تحمل كنم ، نمي توانم ننويسم ، نوشتن آن ميل غريب آدمها را ، ارضا مي كند اين است كه با هزار درد برگشته ام تا بنويسم ، نمي دانم مي توانم ادامه بدهم يا نه... خيلي دلم مي خواهد به گوشه اي بروم كه هيچ بشري پايش به آن نرسيده ، دورترين جاي ممكن جايي كه چشمم به هبچ آدمي ني�تد ، حقيقت اين است : خسته ام...

اصلا دلم مي خواهد مثل لكه هاي سياهي كه پاكشان مي كنند ،تمام آثار وجود خودم را محو كنم ، انگار اصلا گرگ بياباني وجود نداشته ،همانطور كه حالا هم تقريبا وجود ندارد ، دلم مي خواهد همه را �راموش كنم و همه هم من را ، انوقت راحت به گوشه بيابان دوري ، وطن اصلي ام برگردم ، راستش : خسته ام ...

خسته از تمام آنچه بر سر نسل ما آورده اند ، از تمام �ريبهايي كه ما را با آن �ري�ته اند ، از تمام دروغهايي كه دل ما را به آن خوش كرده اند ، از زندگي مجازي و دروغيني كه در آن دست و پا مي زنيم ، و باز با همه اينها مثل حيوانهاي ساكت و سر بزيري كه تمناي شلاق و آزار اربابشان را دارند ، در كنج عزلت خود �رو ر�ته ايم ، خيلي ها �ريب خورده ، به زندگي مجازي شان دل خوش كرده اند ، ممكن است انسان دلش را �ريب بدهد ولي با عقل چه مي شود كرد؟ راستش ديگر نمي توانم با اينها كنار بيايم ، دلم مي خواهد بروم روي تپه بلندي و مثل گرگها بر سر آنها كه مارا به اين روز انداخته اند �رياد بزنم : از شما متن�رم ، متن�رم ، متن�رم ، متن�ر... آنقدر كه صدايم در همه جا پخش شود ، شايد تن كسي را بلرزاند.

از اين جهالت نهادينه شده ، تحقير و تحميق مردم ، نمايشهاي خياباني مسخره و اين ر�تارهاي حيواني با انسانهاي رنج كشيده خسته ام ولي صداي �رياد من كوتاه است ... اينها را براي هيچ كس بجز خودم نمي نويسم ، مي شود نخوانده و ننوشته �رضشان كرد، مثل خيلي حر�ها كه در سينه هست ولي بيرون نمي آيد.