ملاقات
دكتر با انگشت نقطه اي را نشان داد و گ�ت: « پدرتان!»
در گوشه ÙŠ ساختمان آسايشگاه Ø› در سايه ØŒ روي دو پا نشسته بود . پشتش به ما بود Ùˆ دستهايش را روي زمين مي كشيد. انگار دنبال چيزي مي گشت . از دور مثل يك Ø´Ø¨Ø Ø¨ÙˆØ¯. خيلي جلو نرÙ�تم .
دكتر گ�ت: « كار هر روزش است ؛ غذا كه مي خورد مي رود يك گوشه است�راغ مي كند و با دستش آنرا روي زمين پخش ميكند ؛ انگار دنبال چيزي مي گردد . پرستار ها هر ركاري مي كنند نمي توانند جلوي او را بگيرند. �رار مي كند.»
نخواستم صورتش را ببينم ØŒ ديدن او بعد از اين همه سال هيچ اØساسي در من ايجاد نكرد . دوستش نداشتم ØŒ هيچوقت ØŒ ولي Øالا از او متنÙ�ر هم نبودم . Øتي درد كتكها يش ØŒ Ù�Øشهاي هر شبش را - آنوقت كه با مادرم زندگي مي كرد - آن Ù†Ù�رت Ùˆ كينه را كه تا همين Ù„Øظه پيش با من بود همه را Ù�راموش كردم.
« پير مرد بيچاره! » گمانم دكتر اين را گ�ت ، شايد هم من . سيگار را كه لاي انگشتانم گر�ته بودم روي زمين انداختم و با پايم خاموش كردم. به دكتر گ�تم « من مي روم ، راه را بلدم ...» و از همان راهي كه آمده بوديم ؛ برگشتم.