Friday, August 30, 2002

«3»

ملاقات

دكتر با انگشت نقطه اي را نشان داد و گ�ت: « پدرتان!»

در گوشه ي ساختمان آسايشگاه ؛ در سايه ، روي دو پا نشسته بود . پشتش به ما بود و دستهايش را روي زمين مي كشيد. انگار دنبال چيزي مي گشت . از دور مثل يك شبح بود. خيلي جلو نر�تم .

دكتر گ�ت: « كار هر روزش است ؛ غذا كه مي خورد مي رود يك گوشه است�راغ مي كند و با دستش آنرا روي زمين پخش ميكند ؛ انگار دنبال چيزي مي گردد . پرستار ها هر ركاري مي كنند نمي توانند جلوي او را بگيرند. �رار مي كند.»

نخواستم صورتش را ببينم ، ديدن او بعد از اين همه سال هيچ احساسي در من ايجاد نكرد . دوستش نداشتم ، هيچوقت ، ولي حالا از او متن�ر هم نبودم . حتي درد كتكها يش ، �حشهاي هر شبش را - آنوقت كه با مادرم زندگي مي كرد - آن ن�رت و كينه را كه تا همين لحظه پيش با من بود همه را �راموش كردم.

« پير مرد بيچاره! » گمانم دكتر اين را گ�ت ، شايد هم من . سيگار را كه لاي انگشتانم گر�ته بودم روي زمين انداختم و با پايم خاموش كردم. به دكتر گ�تم « من مي روم ، راه را بلدم ...» و از همان راهي كه آمده بوديم ؛ برگشتم.

Sunday, August 25, 2002

«2»

خط س�يد

صداي وحشتناك همه را به آنجا كشاند ؛ نردبان سر خورده بود و كارگر از پشت زمين حورده بود؛ استخوان سرش خرد شده بود . خون �وران مي كرد و بيرون مي ريخت و با رنگ ريخته شده روي زمين مخلوط مي شد، در يك آن حوضچه اي از خون و رنگ س�يد زير تن چاق و درشتش جمع شد . �رصت ناله كردن هم پيدا نكرد ؛ قلم مو هنوز در دستش بود ، چشمهايش هنوز باز بود ؛ مثل برق گر�ته ها ، دستانش تكاني خورد و مرد. بي آنكه ناله اي كند ؛ چشمهاي بازش به نقطه اي زير سق� خيره مانده بود به خط كوتاه س�يد رنگي كه هنگام ا�تادنش اثر قلم مو بر روي سق� بجا گذاشته بود...