Wednesday, April 02, 2003

پنج دقیقه ی آخر...
اگر کلید این ق�ل را داشتم , یا حتی یک سنجاق کوچک – دیده ام که چگونه یک ق�ل را می شود با سنجاق باز کرد – آنوقت می توانستم این ق�ل را که هر لحظه بیشتر بر من �شار می آورد باز کنم.
اگر می توانستم دندانهایم را به این گره لعنتی برسانم و بازش کنم , حتی ... حتی یک شیء تیز هم ندارم که اگر داشتم می توانستم این گره را ببرم , اصلا ای کاش یک لوله باریک �لزی داشتم .... آنوقت می توانستم خودم را نجات دهم.
عرق کرده ام و تنم می لرزد.احساس می کنم بدنم خیس شده است. آب دهانم به سختی پایین می رود کمی گلویم می سوزد... ای کاش همین حالا یک صاعقه می آمد می خورد وسط این تیر. به آسمان نگاه می کنم , صا� صا� است. اگر زلزله ای می آمد , اگر می آمد , چقدر خوب بود.
اما حالا که من این بالا هستم و این طناب لعنتی دور گردنم گره خورده است و دستبند آهنی هر لحطه بیشتر بر مچ دستهایم �شار می آورد, حالا , دیگر کاری از دست من ساخته نیست .
این پنج دقیقه ای را هم که به من �رصت داده بودند به اعمالم �کر کنم و دعا کنم , با این ا�کار بیهوده گذراندم – درست مثل همه زندگیم – و حالا باید منتظر باشم آن مامور از پله ها بالا بیاید و زیر پایم را خالی کند...